نویسه جدید وبلاگ

باران

هـ
ـیچکس اگر نفهمد شما حتما می فهمید حال آن آدم مادرمرده ای را که عصر روز جمعه وقتی که بوی نم و غروب می پیچد توی دماغ خیابان، در راه بازگشت از مثلا میدان ولیعصر وسط خیابان طالقانی زیر یکی از باران های شدید دی ماه غافلگیر می شود، کاملا مشخص است که این چنین آدمی حالش خیلی تعریفی ندارد وقتی توی این خیابان خلوت، زیر این باران یکریز سرما می دود زیرپوستش و او به اجبار یقه کتش را بالا می دهد، حتما این را هم می دانید که سیگاری می گیراند توی این باران و قدم زنان خیابان خلوت طالقانی را متر می کند، هیچکس اگر نفهمد شما حال این آدم را می فهمید...حالا این را داشته باشید تا بقیه اش را برایتان بگویم:

عصر یکی از این روزهای جمعه ی دی ماه گذشته، وسط همین باران داشتم قدم زنان خیابان طالقانی را متر می کردم، توی گوشم هدفون بود و داشت آرام آرام برایم  برگهای پاییزی ادیث پیاف را می خواند، یقه کتم را بالا داده بودم و سیگاری گیرانده بودم، ساختمان های طرفین خیابان طالقانی آن روز عصر، شکوه وصف ناپذیری داشت، به صورتی که فکر میکردم وسط تاریخ ایستاده ام، جایی شبیه خیابان کوچکی در دویست سال پیش در پاریس، ساختمان بانک تجارت که همیشه سر خیابان ویلا مثل اژدها نشسته بود و می خواست مرا یک لقمه چپ بکند در آن شب بارانی دی ماه، عمارت با شکوه اما متروکه ای شده بود که بی چراغ و بی صدا کنار خیابان کوچک من در پاریس لمیده است، من آن شب حال غریبی داشتم، بغضی در گلویم بود اما نمی دانستم چرا و نمی دانستم برای چه... کمی جلوتر از این عمارت کافه کوچک من است، کافه ای با پنجره های چوبی و پرده های کرم رنگ، جایی که هر روز صبح زن پنجاه ساله ی مشتری یک فنجان قهوه می نوشد و همانطور که پاهایش را چسبانده به بخاری هیزمی من، بافتنی می بافد....


ادامه این نوشته را اینجا بخوانید.







گزارش تخلف
بعدی